زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

مهمونی دوره 3

از یه هفته قبل خاله مرجان زمگ زده بود و مارو برای مهمونی خونشون دعوت کرده بود خلاصه خاله آزاده و بردیا اومدن خونه ما که باهم بریم خونه خاله مرجان و قرار بود که بین راه یه هدیه هم برای خاله مرجان بخریم که رفتیم مغازه لوازم کادویی و یه گلدون سفید قشنگ برای خاله مرجان خریدیم و به خونشون رفتیم وقتی ما رسیدیم هنوز کسی از مهمونها نیومده بود که بعد از اون خاله سارا و خاله زهرا هم اومدن البته ما تو این مهمونی با یه خاله خوب هم "آشنا شدیم و اون خاله فرشته بود که تازه ازدواج کرده بود و دوست جدید ما شد البته خالی از لطف نیست که زهرا سادات و بردیا چقدر شیطونی کردن و حسابی از خجالت خاله مرجان در اومدن و خاله مرجان هم که حسابی زحمت کشیده بود که دستش درد ...
29 تير 1391

28تیر

امروز از صبح خونه بودیم و کارهای روز مره رو انجام میدادیم بعدازظهر زهرا سادات که مثل همیشه از خواب پامیشه شروع میکنه احوال یکی یکی اعضای خونه رو میپرسه گفت مامان زنگ به پویی بزن منم زنگ زدم خونه خاله ساره که زهرا سادات با پارسا و پویان صحبت کنه که خاله ساره گفت ما تنهاییم بیایین اینجا که ما آژانس گرفتیم و رفتیم خونه خاله ساره لحظه اول که رسیدیم من داشتم برای پارسا شیر درست میکردم که یه دفعه گلاب به رو تون خانمی ما نگفت که جیش داره وتا اومد به من برسه یه زره از جیشش ریخت رو موکت خاله ساره اینا و من حسابی خجالت زده شدم بعد از اون به مامانی زنگ زدیم و گفتیم ما اینجا خونه خاله ساره هستیم تو هم بیا ایمجا ولی مامانی گفت وقتی بابایی اومد میاد دنبال...
29 تير 1391

عروسی دختر عمه مامان

این عروسی هم عروسی خیلی خوبی بود و زهرا سادات خیلی بهش خوش گذشت و هنوز که از اون عروسی دو روز میگذره فیلم عروسی رو که چند دقیقه ای بیشتر نیست نگاه میکنه و میخواد بره عروسی  ما هم برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی میکنیم ...
28 تير 1391

جمعه 16 تیر ماه

امروز صبح بابای زهرا سادات طبق روال هر روز جمعه باید میرفت نقشه برداری و من و زهرا سادات هم باید خونه تنها میموندیم برای همین زنگ زدیم به مامانی ببینیم هست که بریم اونجا ولی مامانی گفت که همراه بابایی رفته خانوک حسابی خورد تو حالمون بابای زهرا سادات دید که ما اگه امروز خونه باشیم حسابی تنها هستیم گفت که ظهر زود تر میاد که بریم ماهان ساعت 5/12 بود که بابا اومد دنبالمون و ما رفتیم ماهان اول که رفتیم مقبره شاه نعمت الله ولی و نیم ساعتی اونجا بودیم و بعد رفتیم باغ تیگران که نهار بخوریم حدود یک ساعت اونجا بودیم و دوباره به کرمان برگشتیم برای اینکه بابای زهرا سادات نقشه برداری داشت و ما ساعت 3 بود که به خونه رسیدیم تا عصری با زهرا سادات پ...
19 تير 1391

چهار شنبه 14 تیر ماه

امروز صبح برای خرید وسایل هنری که برای طرح فرش میخواستم رفتیم بازارچه اطلس تو مغازه خانم مغازه دار کلی با زهرا سادات صحبت کرد ولی زهرا سادات اصلا خانمه رو تحویل نگرفت آخر سر خانمه گفت تو دختر خوشکلی هستی ولی خیلی بد اخلاقی حتی یه لبخند هم به ما نزدی بعد از خرید به خونه اومدیم و کارهای منزل رو انجام دادیم و نهار رو با زهرا سادات دوتایی تنها خوردیم چون بابای زهرا سادات رفته بود راین و نقشه برداری داشت عصر که بابای زهرا سادات اومد با هم رفتیم خیابون برای اینکه شب نیمه شعبان بود و همه جا جشن بود و بساط شربت و شیرینی به راه بود شب هم رفتیم عقد کنون هادی و فاطمه که حسابی بهمون خوش گذشت و آخر شب هم به خونه اومدیم امید وارم خوشبخت بشن راستی یه ...
19 تير 1391

ولادت حضرت مهدی (ع)

امروز که خونه ما از صبح شده بود مثل زندان ابو غریب از دیشب که پمپ آب خراب شده بود و آب ساختمون قطع شده بود و ما آب مداشتیم بابای زهرا سادات هم از ساعت 7 صبح رفته بود نقشه برداری و من و زهرات سادات تنها توی خونه بودیم بی آبی و گرمی هوا کلافمون کرده بود تا اینکه ظهر بابای زهرا سادات اومد و پمپ آب رو دوباره وصل کرد عصر هم رفتیم خونه عمو عباس برای اینکه خونه جدبد ساخته بودن و هم اینکه جشن تولد عرفان پسرش هم بود تاآخر شب اونجا بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و این روز ولادت اگر چه از اولش خوب نبود ولی پایان خوشی داشت و این نیمه شعبان هم به پایام رسید ...
19 تير 1391